این عزل حافط تقدیم به شما:
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی*ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی*ارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمی*گیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی*ارزد
حکایت موندن و رفتن نیست
حکایت قصه غریبی دلیه که نرفت و غریبه شد
از همه چیزش گذشت و همه ازش گذشتن
گفتن بری غم غربت می گیرت
سادگی کردو نرفت!
نرفت که نکنه ترک بخوره
غافل از اینکه اینجا پر از سنگ برای شکستن..
پدرم درروز های طلایی جوانی اش که همه از جنگ وجانبازی وشهادت می ترسیدند،جانش را درکف دستش گذاشت وشجاعانه به جبهه رفت.
تقدیم به پدرم
قلمم راست بایست!
واژه ها ...گوش به فرمان قلم!
همگی نظم بگیرید
مودب باشید!
صاحب شعر عزیزی است به نام "پدر"
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
سنگری ساختیم ،به وسعت خستگی!!
میان تک تک گره های این سنگر،خاطره ای جاخوش کرده!!
رهگذران می گذشتن،وچه کسی فهمید،اضطراب این سنگر کوچک چقدر روی دوشمان سنگینی میکرد؟؟