برای دل بستن به خورشید باید از ستاره ها دل کند

آمده ام شادی ها وغم هایم را با آنانکه لایقِ نام دوستی اند تقسیم کنم

برای دل بستن به خورشید باید از ستاره ها دل کند

آمده ام شادی ها وغم هایم را با آنانکه لایقِ نام دوستی اند تقسیم کنم

برای دل بستن به خورشید باید از ستاره ها دل کند
طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ب.ظ

وقتی نقاب ها می شکنند

دلم از خیلی ها گرفته حتی از خودم،باخودم میگویم چرا این روزاهمه خاکستری رنگ شدن

 

وقهرمان های توی قصه های مادرم حالا دیگر قهرمان نیستند؟چراشونه های مادرم روز به روزخمیده ترمیشوندولبخند هایش تصنعی تر؟

 

چرا خانه ی باصفایمان که پربود از شادیوصدای خنده حالا این روزا فقط صدای ناقوس غم این خانه راپرکرده ؟

 

 

چرادیوارهایی که رنگ وفاداشت جایش رنگ بی وفایی گرفته وهوای خانه بس ناجوان مردانه سرد است؟ بدنبال حل مشکل به شروعش میرسم

خودم را در دریای بی اعتمادی در حال غرق شدن می بینم،نفس هایم به شمارش می افتد.ریه هایم پرمیشود ازبی اعتمادی،باآخرین نفس هایی که برایم مانده فریاد میزنم کمک

ولی هیچ کس صدایم را نمی شنود،چشمانم سیاهی میرود،همه چیزسیاه است تاریکی مطلق ،پراز صداهای مبهم از جیغ،گریه وخنده های خبیثانه وحشت تمام وجودم را فرا می گیردضربان قلبم به هزار میرسد تمام سعیم را برای باز کردن چشمانی که گویی وزنه ای به آن وصل شده است میکنم با مشقت تمام چشمانم راباز میکنم دیگر خبری ازدریا باآن بوی بد بی اعتمادیش نبود اینباردر جاده ای قرار می گیرم که مقصدش نا کجاآباده

 

جاده ای ترسناک تر ازدریای بی اعتمادی،هرچه دراین جاده راه میروم بیشتر میترسم انتهایی پیدا نمی کنم جاده پرازسراب های دروغین است،پرازموجودات ترسناک وعجیبی که ظاهری شبیه گوسفنددارندکه بجای بع بع صدای زوزه گرگ ازحنجره شان خارج میشود

درآن ظلمات درختان بسان مردمی بودند  که دهان کجی می کردند

هرچه می دویدم بیشتروبیشترنهان می شدم.خسته تر ازهمیشه دروسط جاده می نشینم

کم اورده ام دیگرترسی ندارم بجایش دل تنگم،دل تنگ آغوش مادر،دلم روزهای خوش گذشته را می طلبد،چشمه ی چشمانم خشک شده است آبی برای جوشیدن ندارد

ناامید ترازهمه،سرگشته ترازهمیشه بدنبال چه می گردم وتنهاصدای دلگرم کننده ی مادرم مرااز این همه نا امیدی نجات میدهد،بلند شومحکم بایست شونه هایت را صاف کن تودیگر سرباز نیستی  حال فرمانده ای کم آوردن تو یعنی کم آوردن گروه.به دنبال این صدانورامیدی دردلم جاری می شود

مقصدم را پیدامی کنم

کوه سرنوشت.

دیگرجاده برایم تاریکوترسناک نیست

 

.

 

می خواهم کوه سرنوشت رافتح کنم چون فتح کردنش یعنی سفید شدن تمام آدمها،دوباره قهرمان شدن اسطوره های مادرم ورنگ وفاگرفتن دیوار های خانه یمان وخندیدن از ته دل مادرم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۰
سپیده هاشمی

نظرات  (۱)

۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۴ وجیهه ناظمی نژاد
دیدم ... کوهی بلند بود واستوار...  دامنه اش گلزاری از قبور شهدا بود ... گویی پیش از این نیز این کوه را دیده بودم ... در بلندای قامتش پرچم های متعددی از کشورم بود که در وزش باد می رقصیدند... کمی مانده تا قله ، پله هایی بلند بود که میشد رویشان بنشینی و غروب خورشید را تماشا کنی... نمیدانم چرا در خاطرم مانده بود روی ان پله ها باد سردی می وزد... 
دخترم این قله ای است که میخواهیم فتح کنیم ... هرچه بالاتر برویم هوا سردتر می شود ... 
اگر شوق فتح قله را داری قلبت را برای سرماهای بیشتر از این آماده کن ...
ولی هربار که لرزیدی به غربت فرمانده ای بیندیش که در نوک قله منتظر توست.آنگاه می بینی قلبت دوباره میکوبد ....... حالا کدامین درد میتواند تو را از پا بیندازد!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">