سنگرسازان
سنگری ساختیم ،به وسعت خستگی!!
میان تک تک گره های این سنگر،خاطره ای جاخوش کرده!!
رهگذران می گذشتن،وچه کسی فهمید،اضطراب این سنگر کوچک چقدر روی دوشمان سنگینی میکرد؟؟
شاید به لحظه ای رسیدیم که ،میان داری،احترام وحتی از سادگی پریسا هم کاری برنمی آمد.به جایی رسیدیم که،به سیاهی چادرم تکیه دادم،تاقامت راست کنم تاهم خط مقدم باشم وهم سنگررا معنا دهم.آری میان جنگ،مردوزن ندارد.تنها دلخوشی من؛این است که از زبان مسافری؛شنیدم؛که گفت:میان خاطراتم لحظه ای جاودانه ماند.
آری سپیدی را سپیده ؛معنا کرد.اقتداررابا سمیه عزیزم؛وتمام آرزو هایمان رادر انتها؛به دست؛رهگذرانی به امانت دادیم؛تامانند الماس بدرخشد.نگاه کن؛میان کلاه خودهایی که قدمت یک جنگ را به دوش داشتن؛عطر معرفت کاشتیم!!!
ومیان آهنگی؛بی کلام؛که گوش هایت رانوازش می کرد؛روی دیواری سرد؛تمام روزهایمان را نقاشی کردیم تا به تو بگوییم؛ما اینجا هستیم؛تا یادشان؛همیشه زنده باشد.