لحظات پایانی
همیشه فکرمیکردم وقتی به این لحظه برسم بهترین زمان عمرمه
ولی الان اصلا همچین عقیده ای ندارم تمام خاطرات این دوترم جلوی چشمم مثل فیلم صامت اکران میشه
خواب های شیرین بعد کلاس
چه شبایی تانزدیکی های صبح بابچه ها که نمیخندیدیم .
یا حتی دعوا های شب امتحان .
برای همه این ها دلم تنگ میشه .
ولی این اواخر دلم برای یه گوهر خیلی تنگ میشه .
برای گوهری که تمام احساسمو فراگرفته تمام افکارمو به خودش اختصاص داده، تغییرم داده ،قویم کرده ،مرا به معبودم نزدیک کرده و فرشته هایی روبامن آشناکرده،
فرشته هایی که بیشتر ازخودم دوستشون دارم ،فرشته هایی که بوی بهشت میدن و تمام خوبی هارو نشونم دادن کم کم خانوادم شدن وهمه ی این نعمت هارو مدیون اون گوهرم ،گوهری که خودش منو انتخاب کرد و پرورشم داد
یادم داد که مث آدم های عادی زندگی نکنم ،مث ادم های عادی درس را هدف اصلیم قرار ندم ،بهم یاد داد نیمه پر لیوانو نگاه کنم یادم دادچیزای باارزش تری هم هستن سخته فاصله سه ماهه ای که ازش بگیرم سخته جدا شدنم این لحظات بدترین لحظات عمرمه....
گوهری که بااسم 4 حرفی کوچیکش برام دنیای بزرگیو ساخت گوهری که این روزا بهش میگن
بسیج